آخرین روز های پاییز
آخرین روز پاییز است،روز وداع آخرین برگ های مانده بردرخت ها...
قارقار و عزاداری کلاغ های سیاه پوش برای برگ هایی که زیر پای عابران خوردمی شوند،برای پاییز بی رحمی که دیگرحتی یک برگ روی درخت ها نگذاشته است ،پاییزی که همه ی گل های زیبا را از دل باغ های باطراوت چیده است...
شاید پاییز نمی داند چه کرده است با آنها!
گل ها و درخت هایی که از شوق بهار روز به روز سبزتر و زیباتر می شوند،شکوفه هایی که با دیدن بهار هر روز خندان تر از روز قبل می شوند...
شاید پاییز نمی دانست با آمدنش چه می کند با لبخند
گل ها...
شاید اگر پاییز می دانست بعد از او فصلی جز زمستان
سرد و بی روح به دنیای گلها پا نمیگذارد هیچوقت نمی آمد!
امروز آخرین روز پاییز است؛ امروز هیچ پرنده ای آواز نمی خواند... وچه قدر غمگین است دیدن این لحظه... روزی که سرما به رگ و ریشه ی درختان نفوذ میکند و تمام وجود آنها پر میشود از کینه و فراموش میکنند خاطراتشان را با گل و برگ های بهاری... و چه غمناک آغاز میشود فصل سردی و بی وفایی!
حالا میدانم چرا طولانی ترین شب سال امشب است... شبی که برای باغ های خشک و گیاهان مرده و دل های سیاه و تاریک گلها هرگز سحر نخواهد شد...
- ۹۶/۰۸/۱۱